روزی بود و روزگاری بود، شهری بی دروازه در يک کناری بود.
در اين شهر بی دروازه هرکسی می رفت و می آمد و جلودار او نبودند، در هرگوشه شهر خانی بود و برای خود حکومتی داشت…
می گويند يکی از خان های بافنگی کنار حوض خانه اش قليانی چاق کرده بود و دودی و دنبولی راه انداخته بود، وقتی خوب سرحال شد به عيال مربوطه گفت بيا حرفی تازه دارم .. بعد شروع کرد به بلند پروازی که خداوند عالم زمين را بر همه کرات ديگر ارجحّيت داد و در بين خشکی های زمين قاره ما را برگزيد و در قاره ما خلاصه کشور و درکشور، شهر و محله را برگزيد. اما به خانه ی خان توجهی ويژه داشت و کنار اين حوض را بر همه عالم برتری داد و مرا بر اين مردم سروری .. پس بنشين که کيف عالم امروز نصيب ماست که در بهترين نقطه عالم نشسته ايم!
خان های ديگر نيز به همين ترتيب هرکدام محله خود را برتر و خود را سرور می پنداشتند. خلاصه هيچکس به فکر دروازه و بيرون دروازه نبود. آنها که از شهر خارج شده بودند و به شهرها و ديارهای ديگر کوچيده بودند هيچ رغبتی برای برگشتن به شهر بی دروازه نداشتند. حتی حاضر نبودند که بگويند از کجا آمده اند ..
اما خبرگان و آدم شناسان از لفظ و لهجه آنها می فهميدند که ازکدام شهر و ديار هستند. آنها هم که گاهی از طرف حاکمان برای تثبيت امور به اين شهر می آمدند وقتی شهر را بی دروازه می ديدند بعد از مدتی بار خود را بسته و به دياری ديگر میرفتند و دوباره يادی هم از آن نمی کردند.
روزگاری براين منوال سپری شد و طوفان حوادث وزيدن گرفت. اگرچه اين شهر درمسير طوفان نبود اما خبرهای آن اندک اندک به گوش اهالی می رسيد و می فهميدند که بدون خان هم در جاهای ديگر مردم زندگی میکنند.
دور خان ها را يواش يواش خالی کردند بدون آنکه برای خود پشتيبان وپناه ديگری پيدا کنند. بعد از مدتی نه چندان طولانی، شهر بی دروازه به يک شهر بی صاحب تبديل شد که هرکس هرکاری می خواست میکرد و بزرگتری و خانی و سروری نبود که بيرقی بردارد و برای بی کسان محوری پناهی باشد.
ريش سفيدانی که دست چپ و راست خود را تشخيص میدادند و لکّه سياهی در طومار زندگی خود نداشتند از آنجا که دستشان از مايه تهی بود با آنکه مورد وثوق و اطمينان بودند نتوانستند همه را زير لوای خود جمع کنند و فقط عده محدودی از مردم با آنان ماندند.
هرکس توانست گليم خود را از آب کشيد و از اين شهر بی صاحب و بی دروازه شبانه يا روزانه بيرون رفت. هرکس چنين توانی در خود نديد سرنوشت خود را به دست تقدير سپرد تا شايد روزی سنگی به تنگی بخورد و در اوضاع او سامانی حاصل شود يا تيری از خزانه غيب به سويش رها گردد و کار را يکسره کند.
آنها که رفتند و درجای بزرگتر زندگی را از نو گرفتند کم کم متوجه شدند که قانونی وحسابی وکتابی وجود دارد. بيت المالی هست که میگويند همه (حتی ساکنان شهر بی دروازه) از آن سهم و بخشی دارند. بعضی از آنها که اوضاع رفاهی را خوب ديدند از بازماندگان هم خواستند که به آنها بپيوندند.
آخر میگويند:
پسری به خاطر داشتن پدر پير خود از رفتن به سربازی فراری بود و بعد از مدتها که گير افتاد و سرباز شد ديد درهمان شب اول پتويی و پوتينی و حوله ای و تختی به او دادند و هر وعده غذای او نيز حاضر است، لذا گفت: ای داد و بيداد اگر می دانستم که اينجا همه چيز می دهند زودتر می آمدم و حتی پدرم را هم با خودم می آوردم …
بعضی از رفتگان که با دانش و فن آشنايی بيشتری حاصل کردند به اين فکر افتادند که درشهر بی دروازه آنها نيز ممکن است گنج هايی نهفته باشد و در اطراف آن شايد معادنی خفته باشد که با آن بتوان سرمايه ای به هم زد و راه صد ساله را يک شبه پيمود. بنابراين چراغ ها را بدست گرفته و در کوی و برزن شهر و کوه و کمر و صحرای محل به جستجو پرداختند که صد البته ای کاش جويندگان ماهری بودند و ثروت های پنهان را می توانستند آشکار نمايند، شايد خيری به ديگران نيز میرسيد. اغلب که به جستجوی مايه و سرمايه ای بودند. گنج های بی رنج را ترجيح دادند و از شهر و ديارشان خارج نمودند اما حاضر نشدند وقت کافی برای جستجوهای عميق تر بگذارند يا زحمت استخراج از عمق پايين تر را بر خود هموار کنند.
بعضی از آنها که خود را نخبه و زرنگ می پنداشتند وقتی که ديدند از راه های ديگر هم می توان برای رسيدن به مال و حال و جاه و جلال استفاده کرد آن را برگزيدند.
آنها که ماندند نيز چند گروه شدند: خوانين که به پايان عمر رسيدند و چند روزی فقط نامی از آنها بر زبان ها بود و اندک اندک به ديار فراموشی رفتند يا دم را در زير کشيدند و گوشه ای نشستند و از خان و خان بازی آن ها فقط اسمی ماند اما رسم آن به کنار نهاده شد.
بيچاره رعيت نيز به دنبال رزق و روزی زمين را کاويدند و کاشتند و محصولی کم و بيش برداشتند که صد البته کاری دشوار بود و به مرور زمان رو به کاستی نهاد، آنها هم که میتوانستند از اين طريق رزق کافی و روزی وافی دست و پا کنند از آنجا که حاضر نبودند حق خدا و پيامبر و بندگان خدا را بپردازند از دايره شمول دعای مخلوق و رحمت خالق خارج شدند. زمين بی آب را رها نمودند، درختانشان از بی آبی و آفت خشک و بلاثمر شد، دامشان از بی خوراکی و بی آبی تلف شد و يا آنکه به پولی اندک فروخته و از اين سرزمين برده شد.
عده ای نيز که خود را برای کسب روزی به کار صنعت و تجارت مشغول کردند و الکاسب حبيب الله را شعار کسب خود نمودند، مدتی در آرامش بودند تا زمانی رسيد که وقتی کالايی را می فروختند فردای آن ناگريز بودند مبلغی بيشتر از پول بدست آمده را برای خريد کالای جديد بپردازند و هرروز شاهد اضافه قيمت ها باشند. خيلی از آنها که چنين ديدند ترجيح می دادند به جای تعجيل در فروش کالا صبر نمايند و هر روز قيمت جديدی بر روی آن بگذارند.
کسانی هم به اين فکر افتادند که تا می توانند انبارها را پرکنند و سود را در آن می ديدند که فروشگاه را به روی مشتری برای مدتی ببندند يا آنچه را داشتند پنهان کنند.
قليلی از آنها نيز در اين انديشه فرو رفتند که چرا اصلا به خود زحمت دهند و کالايی را دست به دست کنند يا انبار نمايند لذا تصميم گرفتند پول و چک را معامله کنند و سود آن را بگيرند و بقول معروف از احتکار گذشتند و نزول خواری را پيشه خود ساختند که بعد از مدتی آثار آن مشاهده شد که البته اگر چه در شهر حساب و کتابی نبود اما افراد با وجدانی هم يافت می شدند که سرمايه شان آب میشد ولی به همان آب باريک ساختند.
برخی ازماندگان نيز خود را به عرصه خدمت در اداره هايی که تازه تأسيس شده بود کشاندند. بيت المال را برای خود برقرار ديدند و از همان روز عهد نمودند به خاطر اينکه اين رشته باريک را نگه دارند پا از گليم درازتر نکنند و مطيع محض باشند اما در اطاعت آنها خدمت زياد، معياری نبود بلکه سکوت و تاييد حرف اول را میزد. خيلی از آنها که اين رشته را برقرار ديدند و از طريق آن آينده خود را تضمين کرده بودند، انواع وام های کوتاه مدت و طولانی مدت با بهره دريافت نموده، منزلی و مرکبی فراهم کردند. در آن منزل و بر آن مرکب ديگر خدا را بنده نبودند چه رسد به آنکه بخواهند به بندگان خدا توجه داشته باشند.
ای کاش به همان منزل و مرکب و تامين نيازهای اوليه که حق هر کس است بسنده میکردند. البته آنها نيز که شهر خود را قابل سرمايه گذاری نمی دانستند مازاد سرمايه و وام ها را به جاهای امن تر گسيل نمودند تا هر زمان شرايط اقتضاء کرد بتوانند از شهر بی دروازه به در روند.
اندکی از اينان نيز که خلق خدا را دور زده بودند سعی در آن نمودند کاروانی، گروهی يا انجمنی بيابند که درقالب مدير وخدمه و آشپز و امثال آن بتوانند از اين توبره نيز سهمی ببرند و بخورند که البته نبود آنها در اداره صرفه جويی هايی نسبی را حاصل می کرد و شايد از اين جهت بخشی از رضايت بيت المال جبران میشد.
درست است که خان ها و خانچه ها از مدت ها قبل بساط خود را جمع کرده بودند اما صنوف مختلف از رعيت و برزگر تا کاسب و صنعتگر و ديوانی بالاخره آقا بالاسری پيدا کرده بودند که بی ترديد بدون آقا بالاسر سنگ روی سنگ نمی ماند و لابد بايد کسانی می بودند که خود را متولی امور معرفی کنند. اگر چه بعضی ها نيز که ميدان را چنين خالی می ديدند خودشان بدون اينکه تکليف شوند پا درميان می گذاشتند و چه پشمی برکلاه داشتند يا نداشتند خود را همه کاره مردم معرفی می کردند و بعضی هم که از اينجا مانده و از آنجا رانده شده بودند گرد وجود اين شمع های بی فروغ پشه وار، باد از هرجا می وزيد به همان طرف بی اراده می رفتند.
اين مدعيان دروغ که سر متوليان قانونی را شلوغ می ديدند فرصت را مغتنم شمرده دوباره به فکر احياء خان بازی افتادند! مبلغی از پولهای باد آورده محتکران و نزول خواران را به لطايف الحيل گرفتند و دل آنها را نيز به وعده های سبز خوش کردند. با آنها که سرمايه های زيرزمينی و گنج های خدادادی را به يغما بردند نيز سر و سّری پيدا کردند و به تدريج دکان و دستگاهی درست کردند که برخی متوليان قانونی هم دوام خود را در همراهی با آن ها میديدند.
برای آنکه عوام نيز در پيروی و برخی به اصطلاح خواص در تائيد آنها دست بکار شوند آنها به حريم مقدس دين نيز وارد شده و با بستن خرافه هايی بر آن پاتوقی به هم زدند که بتوانند در پوششی از اعتقاد، عامه را بر روی ديگی که برای دنيای خودشان می جوشيد قراردهند.
تا اين زمان تقريباً همه جا قانونمند شده بود و اين شهر نيز بايد دارای در و دروازه و نگهبان و دروازه بانی می شد.
بالاخره آنها به اين نتيجه رسيدند که دروازه ای برای شهر بسازند، مدتی بر سر اينکه دروازه کجا ساخته شود اختلاف نظرها شديد بود. در اينکه با چه مصالحی و با چه نقشه ای بسازند نيز توافق نظر وجود نداشت، هرکس حرفی می زد، همه معمار شده بودند، هيچکس حاضر نبود کار را به کاردان بسپارد. هرکس تلاش میکرد دروازه در محلی ساخته شود که منافع او و قوم و قبيله اش تامين گردد.
حتی مشخص نبود که نزديک بودن خانه ها و مغازه ها به دروازه به نفع صاحبان آن خواهد بود يا به ضرر آنها، نو کيسه هايی که تلاش میکردند با گذاشتن پای خود بر روی شانه مردم علامتی بر دروازه شهر از خود بگذارند تا بعدها بتوانند مدعی شوند که دروازه را ساخته اند، دروازه شهر را به نقطه کوری که هيچ راه مشخصی به آنجا ختم نمی شد و افراد بايد برای ورود به شهر آن را 180 درجه دور میزدند بردند. سپس در قسمتی که فاضلاب شهر خارج میشد، دروازه شهر را درست کردند. اما از آنجا که حاضر نبودند برای شهرشان خرج کنند و بلد هم نبودند کار اساسی انجام دهند، درب شهر را از الوارهای موريانه خورده و دروازه آنرا از گلی ساختند که با ماسه بادی درست شده بود و هيچ چسبندگی و دوامی نداشت. آن ها به خاطر اينکه بتوانند در صورت لزوم بی اجازه و بدون مقاومت نگهبان، به شهر تردد نمايند و کالاهای خود را بدون پرداخت ماليات و تعرفه ببرند و بياورند؛ چوپانی را که چند سال قبل گله خود را به گرگ ها داده و برای چوپان شدن به صحرای ديگری رفته بود بازگردانند و به نگهبانی منصوب کردند! با اين وجود قفلی را برشهر زده، کليد آن را در جيب خود گذاشتند و مردم شهر بی دروازه اين بار پشت درب بسته ماندند تا چه زمان و چه کسی برای نجاتشان بيايد.
چند سال بيچاره مردم در اين شهر که درب آن به رويشان بسته بود زندگی کردند عده ای در اين محاصره مردند.
عده ای خون ديگران را مکيدند تا خود زنده بمانند.
عده ای به جان هم افتادند و به دنبال عاملان بستن درب بودند.
بعضی می گفتند: هيچی نگويم زيرا ممکن است از همين مقدار آفتاب و از همين لقمه نان و آب هم محروم شويم، عده ای هم به دنبال چاره گشتند، داد و فريادی بر آوردند. بعضی ها نردبان های بلندی ساختند تا بتوانند از ديوارها فرارکنند، بالاخره مدتی گذشت و افراد که ازجستجوی کليد شهر نا اميد شدند، دست به حمله دسته جمعی زدند تا درب را خراب کنند اگر چه عده ای دست و پامال شدند اما درب پوسيده و موريانه خورده بزودی شکست و نگهبان بيچاره نيز که اين موج را ديد، قالب تهی کرد.
مردم ازشهر بيرون دويدند چند قدم آن طرف تر مزارع سرسبز، کارخانه ها، جاده های پر رفت و آمد و شهرهايی آباد و مردمی شاداب را می ديدند که از ديدن آنها متعجب می شدند. آن وقت انگشت به دندان گزيدند و دست بر پشت دست میزدند که ای داد و بيداد چرا زودتر دروازه را نگشوديم !؟
بعضی نااميد بودند که حالا ديگر خيلی دير شده است و همان بهتر که ديگر به شهر خود برگرديم، اما ناگهان يکی از آن ميان ندا داد که مردم هنوز هم دير نشده است. شما هم میتوانيد شهری آباد داشته باشيد، حصارها را برداريد راه های مسدود را باز کنيد و از همه مهمتر با هم اتحاد و اتفاق کنيد، قدر سرمايه های خود را بدانيد و سعی کنيد بازيچه دست ديگران نشويد. خودتان در آبادانی شهرتان بکوشيد و آنها نيز پس از گشت و گذاری در شهرهای اطراف و گرفتن الگوها وايده های مناسب به شهر خود برگشتند و حصارها را شکستند و به آبادانی شهر مشغول شدند … .
حکایت شهر بی دروازه – به قلم زنده یاد دکتر محمدحسن هجرتی