تا زمان نگارش اين سطور (سال 1387) هنوز توفيق تشرّف به حج تمتع را نداشته ام؛ ليکن به لطف خداوند سه سفر عمره مفرده انجام داده ام که هر کدام خاطراتی ويژه و حلاوتی خاص داشت و عوامل متعددی دست به دست هم دادند تا اين سفرها انجام گيرد.
اولين سفرعمره ام درسال 1376 و زمانی که عضو هيأت علمی دانشگاه آزاد اسلامی سمنان بودم انجام شد. اعضای هيات علمی آن دانشگاه يک نفر سهميه داشتند که 14 نفر ثبت نام کرده بودند و منتظر قرعه کشی بودند. اتفاقاً اينجانب به عنوان نفر دوم انتخاب شدم که علی القاعده رزرو بودم. از آنجا که نفر اول نيز از همکاران و دوستان نزديکم بود و بدليل بيماری خاصی که داشت و جان خود را در خطر می ديد و اصرار داشت که همان سال و قبل از عزیمت به دیار باقی به عمره مشرف شود؛ بنده تصور نمی کردم برايم شرايط سفر فراهم شود.
اما رئيس محترم دانشگاه ظاهرا پیگيري هایی ويژه ای نموده بود و با اينکه خود نيز سهميه ای داشت اما چون قبلا مشرف شده بود تلاش کرد تا اينجانب بتوانم ثبت نام کنم. دوستم که مريض بود نيز از اين بابت اظهار خوشحالی می کرد که با هم خواهيم بود.
با ذوق و شوق تمام کلاسها را رفتم و در موعد مقرر که آن سال با ايّام فاطميه هم مصادف بود در يک کاروان دانشگاهی عازم سرزمين وحی شديم. از همان ابتدای حرکت همه چيز برايم جالب بود و شور و شوق همراهان، بدرقه خانواده ها، ديدن مزارع جديد و تأسيسات کشاورزی که از بالا به خوبی ديده می شد و خلاصه جاده های بين جده تا مدينه که با فنس کشی خاصی زمينه عدم ورود حيوانات به جاده را فراهم آورده بودند، خشکی سرزمين عربستان و سنگهای تفتيده و سياه و به اصطلاح پديده ورنی صحرا که به خوبی قابل ملاحظه بود، خارهای مغيلانی که نام آنرا در کتابهايی مثل ديوان حافظ ديده بودم و بالاخره شهر زيبای مدينه و حرم منور و مطهر نبوی و قبرستان بقيع، ساختمانها و هتل هايی که از نظمی خاص برخودار بودند و به گروه خون عربها نمی خوردند؛ همه و همه توجه ام را به خود جلب می کردند.
از اينکه خود را در سرزمين وحی و در مدينه النبی می ديدم حس عجيبی داشتم. نماز جماعت مسجد النبی با شکوه ترين جلوه عبادت مسلمين بود که عظمت اسلام را به رخ می کشيد و جمعه ای که شاهد برگزاری نماز جمعه بودم نيز اين جلوه دو چندان بود.
همه جای مدينه از حرم شريف نبوی تا قبرستان غريب بقيع، تا قبور شهدای احد و مساجد سبعه، مسجد قبلتين و مسجد شجره و مشربه ام ابراهيم و … صفا و حلاوتی خاص داشت.
اما تمايل دارم اتفاقاتی را که برايم در يکی از روزهای اقامت در مدينه (که اتفاقاً فردای آن روز قرار بود به زيارت دوره برويم) رخ داد بازگو نمايم.
راستش دو سال قبل از این سفر در يکی ازماه های مبارک رمضان که هنوز افتخار خدمتگذاری به پيشگاه قدس رضوی در مشهد و درکتابخانه مرکزی را داشتم هر روز صبح قبل از شروع به کار درگوشه شمال شرقی مسجد گوهرشاد مقابل ضريح امام رضا (ع) چند دقيقه ای می ايستادم و عرض ادب می کردم و معمولاً به انبياء بزرگ و چهارده معصوم پاک، سلام می دادم و سپس به محل کار میرفتم.
دو هفته اول ماه رمضان به همين منوال گذشت و شب پانزدهم درخواب ديدم که در مدينه و بالای تپه ای مشرف به حرم پيامبر (ص) هستم.
درآنجا چادر بزرگی نصب شده بود درب چادر به طرف حرم بود وکل حرم پيامبر اسلام (ص) ديده می شد. در داخل چادر لحظاتی تنها بودم اما گويا کسی جای تکيه دادن ابوذر و سلمان و مقداد و بقيه صحابه پيامبر را نشان می داد که اثر تکيه گاه آنها همچنان مانده بود.
غرق تماشای آن حرم معنوی بودم که صدای تير اندازی بلند شد و گويا وهابی ها که در آن سالها خصومت خاصی با ايرانيان پيدا کرده بودند از حضورم مطلع شده قصد برخورد داشتند. راه خود را کشيدم که بروم در بين راه از محلی گذرکردم که تعدادی (شايد حدود 10 تا 15) گوسفند و بز سفيد درحال استراحت بودند که با رفتن من تکان هم نخوردند. درآن طرف ديگر گروهی مشغول بنّايی بودند که گويا آشنا هم بودند اما به طرفشان نرفتم. راه خود را ادامه دادم و از شهر خارج شدم.
همچنان صدای تيراندازی می آمد و مرا تعقيب می کردند. کم کم به جايی در خارج ازمدينه رسيدم که گردنه ای کوتاه را میخواستم بالا بروم. ناگاه صدای بالگردی نظرم را به خود جلب کرد! ابتدا تصور کردم او نيز قصد تعقيب مرا دارد. وقتی سرم را بلند کردم و به آسمان خيره شدم وسيله مذکور را ديدم که با رنگ سبزی بسيار زيبا در حال حرکت است. به او خيره شدم هيچ ترسی در وجودم نداشتم که يک باره بيدار شدم …
سالی که به مدينه مشرف شدم همواره در فکر اين رؤيا بودم؛ وقتی متوجه شدم که هتل 16 طبقه ما در کنار حرم قرار دارد با خود گفتم: شايد همان محل زمانی تپه ای بوده و صحابه آنجا بوده اند …
يک روز که تصميم به بازديد ازکتابخانه ملک عبدالعزيز درغرب مسجد نبوی داشتم و به اتفاق کتابدار آن به طبقه چهارم رفتم و حرم را نظاره کردم گفتم بلکه همين محل جای صحابه بوده و خوابی که ديده ام منطبق بر اين محل باشد!
از کتابخانه که خارج شدم تصميم گرفتم به سمت کوه های غرب مدينه بروم که بعدها فهميدم محلی که رفتم کوه سلع بوده است. این کوه در تاريخ مدينه و اسلام دارای اهميت خاصی بوده است. مسير را از بين ساختمان های در حال احداث و کوچه و خيابان طی کردم تا وارد کوچه ای شدم که به دامنه کوه منتهی می شد و بعد از آن خانه و ساختمانی نبود.
يک باره چشمم به تعدادی گوسفند و بز افتاد که مشابه همان ها بودند که درخواب ديده بودم! از جای خود تکان نخوردند. کمی به تعبير خواب دو سال قبلم نزديک شدم. مسير را به سمت بالای تپه ها طی کردم. در بين راه به ساختمان مخروبه ای برخوردم که چهار ديواری و سرطاق های سنگی آن بر جا بود اما سقف نداشت.
از داخل این مخروبه کل محدوده مسجد النبی در معرض ديد بود. لحظاتی توقف کردم. عکسهايی از همان بلندی از شهر مدينه و مسجد پيامبر (ص) گرفتم.
اما ديوارها حاکی از آن بود که نبايد عمری حداکثر بیش از چند صد سال داشته باشد. از آنجا بيرون آمدم. چند قدمی بالاتر رفتم تا به بالای کوهی رسيدم که آنتن مايکرويو روی آن نصب بود.
اين آنتن از خيلی جاها از جمله از مقابل درب قبرستان بقيع به خوبی ديده می شد. بالای تپه ای ايستادم و شروع به عکس گرفتن نمودم. ناگاه متوجه شدم از پاسگاهی که در تپه مجاور آن بود يک نفر نظامی مرا صدا زد. او دستور داد که محل را ترک کنم و من هم قبول کردم. در همان زمان از راهی که از پشت تپه به پاسگاه نظامی ختم می شد فردی با اتومبيل به سمت پاسگاه می آمد که گويا صاحب درجه و مقام ارشدی بود. وقتی من به محدوده ای که گوسفندها در آنجا بودند نزديک شدم آن فردی که با اتومبيل می آمد نيز به پاسگاه رسيد. ظاهرا به سرباز خود گفته بود که مرا به پاسگاه فرا خواند. وقتی او مرا مجدد مورد خطاب قرار داد به ميزان قابل توجهی دور شده بودم. می توانستم پا به فرار بگذارم. اما به عنوان يک زوار ايرانی تحصيل کرده (دانشجوی دکترا) چنين کاری را ناپسند ديدم. به طرف او به راه افتادم و در بين راه کلماتی را به عربی جفت و جور میکردم که به او بگويم.
مثلا:
بگویم دوربين من امانت است آن را نشکنيد.
بگويم قصد خاصی نداشته و میخواستم مدينه را از بالا ببينم.
هوا خوری و گشت وگذاری داشته باشم و از اين حرفها!
وقتی به مأمور سعودی رسيدم پس از سلام و احوال پرسی دوربين و هرچه همراه داشتم را گرفت تا برای کسب تکليف به داخل پاسگاه ببرد. من همچنان ايستاده بودم تا اينکه خودم را هم صدا زد.
به داخل پاسگاه رفتم. ابتدا فرماندهی پاسگاه مرا مدتی سين جيم کرد …
که اينجا چکار می کنی و چرا عکس می گيری؟
از کجا آمده ای و چه هدفی داری؟
و از اين قبيل حرفها که گويا پاسخ های من برايش قانع کننده نبود. لذا مرا همان جلو پاسگاه نگه داشت و با چاي وشيرينی پذيرايی کرد تا از مقامات بالاتر کسب تکليف کند.
چند ساعتی ماجرا به طول انجاميد و بنده مرتب از مأمورين پاسگاه سؤالهايی میکردم. نام مناظر و ساختمان هايی را که از دور می ديدم می پرسيدم. محل جاهايی را که بلد نبودم سؤال میکردم که البّته آنها نيز حساسيتشان بيشتر میشد.
به ويژه که پشت کارت شناسايی من درج شده بود رشته تحصيلی ام جغرافياست و ايرانی هستم.
آنها نه تنها به ايران حساس بودند که به رشته جغرافي نيز حساس شده بودند.
به هر حال ژنرالی از شهر مدينه آمد و چند دقيقه مرا باز جويی نمود. سپس دستور داد که به مرکز استخبارات مدينه بروم.
وقتی سوار ماشين شدم فکرکردم که قرار است مرا به محل هتل يا محدوده مسجد النبی برسانند لذا از مأمور پرسيدم که خندق کجاست؟ او از خيابان فرعی و کوچه ای رفت که بقايايی از خندق در آنجا قابل مشاهده بود.
بعد متوجه شدم که قرار است به مرکز استخبارات برویم. در مرکز استخبارات بعد ازمدتی معطلی در اتاق مأموران انتظامات به اتاق بازپرس فراخوانده شدم.
بازپرس جوانی حدودا 22 یا 23 ساله و از خودم کم سن و سال تر بود. چفیه ای قرمز و قیافه ای جدی داشت. ابتدا که وارد شدم 2 قوطی آبمیوه آوردند؛ تصور کردم لابد یکی از آنها برای من است. چون قبلا در پاسگاه و در اتاق مأمورین تعارف و پذیرایی کرده بودند این تصور دور از ذهن نبود.
هر دو آبمیوه را بازپرس بالا زد و بازجوئی را شروع کرد. از من خواست که خودم را به طور کامل معرفی و شرح ماوقع را روی کاغذ و به عربی برایش بنویسم. سؤالهای متعددی مطرح کرد. از جمله:
که کجا و چگونه دستگیر شده ای؟
گفتم دستگیر نشده ام، مشغول گشت و گذار و هوا خوری بوده ام که مرا احضار کردند.
سؤالهای متفرقه ای مربوط به وضع اهل سنت در ايران و روابط آنها با پيروان تشيع و رفتار حکومت با آنان می پرسيد که معلوم بود ذهنيت خاصی دارد.
بعد درخصوص اينکه شيعه دروغگو و اهل کلک و تزوير است مطلبی بيان کرد. اطلاعات شخصی خود را که به عربی نوشته بودم به او دادم و بررسی کرد ميزان تحصيلاتم را جويا شد. به او گفتم : دکتر هستم
که بسيار تعجب کرد و مجدد سوال کرد انت داکتر؟ و پاسخ دادم: نعم أنا دکتر.
که گويا آب سردی رويش ريخته شد و لحن کلامش را سريعا عوض کرد. از آن پس بسيار مؤدب برخورد کرد. بالاخره بعد از صحبتهای متوالی قرار شد دوربين را به مأموری بدهد تا عکس ها را ظاهر نمايد و اگر اظهارات من صحيح بود و عکسها سرّی نبود آزادم کند.
مدتی در اتاق ديگری تحت نظر بودم. نماز خواندم. آياتی از قرآن را تلاوت نمودم. سرگرم بودم تا عکس ها ظاهر شد و به هر حال رای تبرئه مرا صادر کرد.
مأمور آنجا اصرار داشت که چه غذايی ميل دارم تا بياورد که پاسخ من هربار منفی بود و گفتم غذا نمی خواهم. این موضوع کمی به او برخورده بود.
خوشه ای خرما را در پاکتی کاغذی آورد و تعارف کرد که بر نداشتم. بعد اظهار نمود که اين خرما پاک است چرا نمی خوری؟ حتی گفت که من به آن دست نزده ام! با اين وجود از سر اعتراض برنداشتم که بعد گفتم کاش دستش را رد نمی کردم.
به هرحال وقتی اجازه خروج از مرکز پيدا کردم با همه افراد به غير از بازپرس دست دادم و خداحافظی کردم.
آنها تا مقابل درب مرکز همراه من آمدند. شايد می خواستند خيلی متوجه محل نشوم. بعد که راه افتادم و چند قدم رفتم ديدم بازپرس با يک دستگاه بنز و درحاليکه چوب اراک (چوب مسواک) در دهان داشت کنار من توقف کرد. تعارف نمود که سوار شوم، من هم سوار شدم.
گفت: ديدی که تا اين ساعت به خاطر تومعطل شدم؟
گفتم: خوب شما هم ديديد که بنده جرمی نداشتم؟
گفت: آخر شما شيعه ها خيلی ناقلا هستيد و آدم از شما می ترسد …
به او گفتم: آقای عزيز اگر می خواهی مرا برسانی؛ ديگر قرار نيست به مذهب من توهين کنی! من دراتاق کارت جوابت را دادم. لطفاً نگه دار تا پياده شوم، ترجيح می دهم با ماشين ديگری بروم، که عذر خواهی کرد و بدون هيچ حرف و حديثی مرا به مقابل هتلی که در آنجا اقامت داشتیم رساند.
برخی دوستانم از دير آمدن من نگران شده بودند که البته به خير گذشت.
زيارت دوره در فردای آن روز رفتيم و با اتمام مهلت قانونی اقامت در مدينه برای احرام بستن به شجره رفتيم. مطابق معمول شبانه به سمت مکه حرکت کرديم.
اولين باری بود که احرام می بستم. بنابراين خيلی احتياط می کردم.
شب از نيمه گذشته بود که وارد هتل محل اقامتمان درمکه شديم. همان وقت بلافاصله عازم بيت الله الحرام شديم. مطابق معمول همه زائران و از آنجا که اولين سفر مکه ام بود با حال و هوايی وصف ناشدنی وارد مسجد الحرام شديم و به ديدار کعبه رفتيم. اعمال را به ترتيب و همراه روحانی کاروان انجام داديم. در بين سعی صفا و مروه متوجه شدم که دوست و همکارم که باهم از سمنان آمده بوديم توان همراهی با جمع را ندارد. به روحانی گفتم که من ايشان را همراهی و اعمال را جداگانه انجام می دهم. به تدريج تعداد ديگری از اعضای کاروان نيز با ما همراه شدند. توانستيم قبل از اذان صبح اعمال خود را به انجام برسانيم .
از آن شب به بعد هر شب به اتفاق جمعی از دوستان به مسجد رفته و شش شب متوالی ديگر محرم شديم و به نيابت از فاميل و بستگان و آشنايان عمره به جا آورديم.
اگر چهل شب هم درآنجا بوديم عاشقانه همين کار را میکرديم.
يکی از روزهای به يادماندنی اين سفر رفتن به غارحرا بود به ويژه که بموقع به محل وعده گاه نرسيده بودم و دوستان رفته بودند. تنهايی نمیخواستم اتومبيل سواری کرايه کنم. با اتوبوسهای عربستان به ميدان نور رفتم. به دليل اينکه بتوانم قبل از برگشت دوستان در محل جبل النور به آنها برسم مسير حدود 45 دقيقه ای بالا رفتن از کوه نور تا غار حرا را 25 دقيقه ای طی کردم. بعد از قرائت دو رکعت نماز مستحبی در غارحرا به اتفاق دوستان به هتل برگشتم.